هستی جونمهستی جونم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

هستی، همه هستی من

نفس من و مهد جدید

قربون نفسات برم.از عید91 به بعد مهدت عوض شد،چون اینجا به خونه نزدیکتره و...... تا قبل از مهرماه تو کلاس به قول خودت بچه کوچیکا بودی ولی از اول مهر با توجه به اینکه هنوز سه سالت تموم نشده بود بردنت کلاس چهار ساله ها (اخه از چهارساله ها هم بیشتر میفهمی شیطون) تازه لباس فرم هم می پوشین.اینم نفس من تو مهد با لباش فرمش. البته عکس مال وقتی هست که اومدم عصر دنبالت یه کوچولو نامرتبی اینم یکی دیگه اینم یه عکس دسته جمعی با مدیر مهد(خانم علیزاده)و مربی مهربونت (محترم جون) جالبه که این اولین مربیته که همش میگی :مامان من خیلی دوسش دارم،عاشقشم و به خاطرش بی بهانه میرس مهد.به افتخارش  اون که از همه بیش...
17 آبان 1391

باغ گل

یه جای قشنگ دیگه که با دخمل نازم رفتیم باغ گل بود ولی چون روز قبلش تگرگ اومده بود بیشتر گلهارو خراب کرده بود ...
15 آبان 1391

هتل

اول چند تا عکس هستی تو هتلی که بودیم.ناگفته نماند که تو اصلا غذاهای هتل رو دوست نداشتی و خیلی کم غذا میخوردی و تز روزی که برگشتیم تو خونه غذا میخوری.قربونت برم که فقط دست پخت مامان و دوست داری       ...
15 آبان 1391

اولین سفر

نفسی من تا الان که یک سال و شش ماهت شده من و تو وبابایی سفر زیاد رفتیم ولی هرجا رفتیم یا خونه ی کسی بوده یا باکسی رفتیم.ولی ایندفعه سه تایی تنها رفتیم سفر..........رفتیم به اصفهان ..نصف جهان تو این سفر خیلی بهمون خوش گذشت حالا تک تک جاهایی که باهم رفتیم باعکسی که اونجا ازت گرفتم میذارم تو وبلاگت نفس خودم ...
15 آبان 1391

مسافرت شمال سال91

خرداد ماه یه مسافرت کوچولو با عمه اینا رفتیم شمال تو وفاطمه(دخترعمه ات)یا با هم دوست بودین یا دعوا.خلاصه اونجا کنار ساحل با یک اقا پسر گل به اسم میثم هم دوست شدین که سه تایی با هم عکس یادگاری گرفتین   دو تا عکس که یکی همگی به دوربین و دیگری هیچکدوم به دوربین نگاه نمیکند.     ...
15 آبان 1391

هستی کوچولو وشهر بازی

قربون جوجوی طلا برم عاشق شهر بازی هستی.این عکسات مال فروردینه ولی از همون موقع که از شهربازی خوشت اومد تقریبا ما هر هفته میریم وچند ساعتی تو(بیشتر تو استخر توپ)بازی می کنی. ...
15 آبان 1391

تنهایی من و هستی طلا

الان که اینارو می نویسم اواسط شهریور1391 هست.حدود دو هفته که بابایی رفته ماموریت و من و هستی کوچولو تنها هستیم،البته تنهای تنها هم نه چون تو این مدت خونه عمه مریم بودیم.من میرفتم سر کار وشما پیش عمه جون می موندی. از سر کار که بر میگشتم شما که حسابی خوابیده بودی وسرحال بودی شروع به بازی میکردی و اصولا خانم دکتر بودی و به من بدبخت امپول میزدی(اااخخخخخخخخخخ)                              منم مثل طفلکی ها فقط اطاعت خلاصه دو هفته است کار من و هستی نفس اینه. راستی دیشب دخمل نازم وضو گرفتنو یاد گرفت و قراره بابایی یه جایزه مخصوص برای  این کار ب...
15 آبان 1391

ژست های جورواجو

قربونت برم الهی برات پوت تاره خریده بودم پات کرده بودی و هی ژست میگرفتی دلم نیومد عکسهی نازتو که اینقدر خوشحالی نذارم .بعدها ببینو به یاد این دوران .......... این کلاه رو هم عمه جونت برات بافته.       ...
15 آبان 1391